سریر خون

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

ژاپن از دیرباز به‌عنوان سرزمینی دوردست، مرموز و سرشار از شگفتی‌ها شناخته شده است، شاید موقعیت جغرافیایی این کشور را بتوان به‌عنوان سرمنشأ باور همگانی فوق دانست و از سوی دیگر همین بعد مسافت با دیگر نقاط جهان فرهنگی بس متفاوت و آکنده از جزئیات غیر قابل تصور را در طی هزاران سال در بین ساکنین آن دیار به وجود آورده که همواره در هر نوبت رویارویی بیگانگان موجب حیرت و کشش فوق‌العاده آنان به درک و شناخت هر چه بیشتر این مردمان سختکوش و سنت‌های دیرپایشان شده است. در این نوشتار مجموعه تلویزیونی کوتاهی را که از زمان انتشار در اسفندماه سال ۱۴۰۲ موجب بحث و گفت‌وگوهای زیاد مابین طرفداران فیلم و سریال شده است را معرفی می‌کنیم که بخش عمده‌ای از جذابیت آن به‌واسطه جغرافیای داستان که همانا کشور کهن ژاپن در قرون گذشته است می‌باشد.

«شوگون»

۱۰ قسمت ۶۰ دقیقه‌ای

کارگردانان: فردریک تویه- جاناتان ون تولکن-شارلوت برندستروم

فیلم‌نامه بر اساس کتابی نوشته: جیمز کلاول

بازیگران: هیروکی سانادا- کاسمو جارویس- آنا ساوای-تادانابو آسانو

خلاصه داستان: در ابتدای قرن هفدهم میلادی طی توافقی مابین دو ابرقدرت دریایی آن روزگار یعنی اسپانیا و پرتغال، جهان به دو بخش تقسیم شده و بهره‌برداری از هر منطقه به یکی از این دو کشور قدرتمند داده شده، پرتغالی‌ها در نیمه واگذاره شده به ایشان سرزمین ژاپن را یافته‌اند و بهت زده از منابع طبیعی و ثروت سرشار نهفته در آن مکان، تمامی تلاششان را به کار بسته‌اند تا مسیر دریایی منتهی به این دیار را همچون رازی سر به مهر از رقیبان خود پنهان کنند، در این اثنا یک دریانورد متهور انگلیسی به نام «جان بلکثورن» با نقشه‌ای محرمانه و با جمع اندکی از ملوانان پس از سفری مرگبار و طاقت‌فرسا خود را به سرزمین موعود می‌رساند، جایی که هم‌زمان از سوی بومیان و ساکنان آنجا و کشیشان و دریانوردان پرتغالی به چشم دشمن دیده می‌شود. ورود او مصادف شده است با مرگ حاکم قدرتمند ژاپن، حال تا زمان به سن بلوغ رسیدن جانشین وی شورای پنج‌نفره‌ای از والیان پرنفوذ کشور نسبت به رتق‌وفتق امور جاری اقدام می‌کنند و در باطن دسیسه‌هایی حیرت‌آور به‌منظور به حاشیه راندن و حذف رقبا در جریان می‌باشد. دست سرنوشت جان را در مسیر آینده یکی از اعضای این شورا، سامورایی زیرک و شرافتمندی به نام «توراناگا»، قرار می‌دهد که به‌تدریج منجر به ایفای نقشی به مراتب مهمتر از آنچه در سر داشت در تاریخ ژاپن می‌گردد.

«شوگون» بر وزن «موزون» در ژاپن قدیم به سلحشورانی اطلاق می‌شد که با درایت و تهور خود فصلی جدید را در مناسبات فئودالی حاکم بر آن کشور ایجاد نموده و سبب تغییر حکام و یا تثبیت حاکمیت فرد دلخواه خود می‌شدند، مجموعه تلویزیونی فوق در واقع روایتگر زندگی و فرجام یکی از همین سرداران می‌باشد، توراناگا شخصیت کلیدی اثر با رفتار هوشمندانه و نجابت ذاتی خود هدفی جز اقتدار و یکپارچگی کشور خویش را ندارد و همین انگیزه به همراه ارائه اطلاعات اساسی در خصوص گذشته وی به‌تدریج او را به یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های تلویزیونی و سینمایی عمر شما تبدیل خواهد نمود. دیگر شخصیت‌ها نیز با اهداف نهان و پنهان خود داستان و بیننده آن را با چالش‌های جذابی مواجه می‌نمایند که سبب می‌شود عملاً حتی یک صحنه زائد را در کل مجموعه یافت نکنید.

سریال مجموعه‌ای است بی‌نظیر از لوکیشن‌های خارق‌العاده، طراحی لباس فوق‌العاده، موسیقی سیال و روان، فیلم‌نامه‌ای پر نکته و به طرز حیرت‌آوری کم‌نقص و در نهایت بازی‌هایی چنان زیبا از سوی هنرپیشه‌ها که انگار برای ایفای نقش‌های خود از دل تاریخ دوباره زاده شدند. این مجموعه از اولین قسمت شروع به معرفی تعدادی بیشمار از شخصیت‌های ریز و درشتی می‌کند که به‌تدریج در طول پیشرفت قصه به اهمیت هر یک پی می‌بریم، دسیسه‌های مکرری که از سوی نقش‌های مثبت و منفی داستان به نمایش درمی‌آیند کاملاً منطبق بر منطق و ذات شخصیت‌ها می‌باشد، پایان‌بندی هر قسمت همراه است با آشکار شدن راز یا رازهایی چند و هم‌زمان ایجاد گره‌هایی در خصوص روند پیشرفت رویدادها و تصمیمات دشوار شخصیت‌های کلیدی ماجرا. به‌جرئت می‌توان پیشاپیش این سریال را در رأس رتبه‌بندی آثار برتر در پایان سال جاری میلادی تصور نمود.

انتشار این مجموعه منجر به واکنش‌های مثبت بینندگان و منتقدان نسبت به آن شده و همگان معتقدند که این سریال در قیاس با نسخه اصلی که در سال ۱۹۸۰ و با بازی «ریچارد چمبرلین» و فوق ستاره سینمای ژاپن «توشیرو میفونه» ساخته شد دارای گیرایی و جذابیتی بیشتر می‌باشد و در بسیاری از سایت‌های سینمایی این پدیده دنیای سریال را با مجموعه تأثیرگذار و به‌یادماندنی «بازی تاج و تخت» مقایسه می‌کنند، هرچند که به دلیل اقتباس وفادارانه نسبت به منبع اصلی اثر، کتاب منتشر شده در سال ۱۹۷۵، داستان نهایتاً در ۱۰ قسمت خاتمه یافته و هیچ دنباله‌ای برای آن ساخته نخواهد شد.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های مجموعه، شاهکار نویسندگان در موجز نمودن کلام و عبارات بر زبان آمده از سوی شخصیت‌ها می‌باشد، عملاً هیچ گفت‌وگوی طولانی و زائدی در سرتاسر سریال ردوبدل نشده و هر جمله و کلمه به قصد و نیت خاص در متن گنجانده شده است، شاید یکی از کلیدی‌ترین و شورانگیزترین جملات در قالب پرسشی از زبان سلحشور اصلی داستان خطاب به زیردستان مشتاق آغاز جنگ خونین در میهنشان بیان می‌شود: «چرا فقط کسانی که حتی در یک نبرد نبوده‌اند، مشتاق‌تر و حریص‌تر از دیگران برای شروع جنگ هستند؟»

تماشای این مجموعه استثنایی فرصتی ناب برای لذت بردن از دنیای بی‌همتای ژاپن افسانه‌ای در قرن هفدهم میلادی می‌باشد که نبایستی آن را از دست داد.

تا بهار صبر کن

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

به خانه نمی‌رفتم. خجالت می‌کشیدم غذایی را بخورم که پدر و مادرم مهیا کرده بودند.

مادرم می‌گفت:«نگران نباش، صبر کن. یه اتفاقی می‌افته. دعا می‌کنم.»

به کتابخانه رفتم. یک روز رفتم سراغ قفسۀ کتاب‌ها و کتابی بیرون کشیدم. واینزبورگ، اوهایو بود. پشت میز دراز ماهونی نشستم و شروع به خواندن کردم. یکهو دنیایم از این رو به آن رو شد. آسمان به زمین آمد. کتاب تسخیرم کرد. اشکم درآمد. قلبم تندتر تپید. آن‌قدر خواندم تا چشم‌هایم سوخت. کتاب را به خانه بردم. کتاب دیگری از اندرسون خواندم. همین‌طور خواندم و خواندم و غمگین و تنها شدم و عاشقِ کتاب، کتاب‌های بسیار...

با مداد و دفترچه‌ای در قطعِ بزرگ نشستم و سعی کردم بنویسم تا اینکه حس کردم نمی‌توانم ادامه بدهم، چون کلمات مثل کلماتی که اندرسون نوشته بود نمی‌آمدند، مثل قطره‌های خون از قلبم می‌چکیدند.

به دست‌هایم نگاه کردم. دست‌های نرم یک نویسنده بودند، دست‌های نویسنده‌ای دهاتی که مناسب کار سخت نبود، توانایی جمله‌بندی نداشت.

چی کار می‌توانستم بکنم؟ به دور و بر اتاق نگاه کردم، دیوارهایی پر از لکه‌های شراب، زمینی بدون فرش...

یعنی عاقبت آرتورو باندینی این بود؟ اینجا جایی بود که می‌مردم، روی این تشک خاکستری؟ ممکن بود چند هفته همین جا بیفتم و هیچ‌کس پیدایم نکند. زانو زدم و دعا کردم:

«من چی کارت کردم، خدا؟ چرا مجازاتم می‌کنی؟ تنها چیزی که ازت می‌خوام فرصتیه برای نوشتن، یکی دوتا دوست و یک جا ساکن شدن. بهم آرامش بده، خدا. ازم موجود باارزشی بساز. کاری کن ماشین تحریر آواز بخونه. آواز درونیم رو پیدا کن. با من مهربون باش، چون من تنهام.»

.

آرتورو باندینی؛ نوجوان عاشق نویسندگیِ چهارگانۀ جان فانته را دیگر اغلب علاقه‌مندان ادبیات و به‌خصوص دوستدارانِ بوکوفسکی می‌شناسند.‌ چرا که وقتی آثار بوکوفسکی را دنبال کرده باشید، ناخودآگاه به دنبال خدای او، یعنی جان فانته خواهید گشت و علاقه به آثار او، گاهی از علاقۀ شما به آثار بوکوفسکی پیشی خواهد گرفت.

حقیقت غم‌انگیز دربارۀ فانته، نویسندۀ آمریکایی، این است که نامش کنار اسامی برجسته‌ای چون همینگوی، فاکنر و اشتاین بک مطرح شده، اما به تعبیر بوکوفسکی، از نفرین شده‌ترین داستان‌نویس‌های آمریکاست چون در زمان حیاتش، آن‌طور که باید دیده نشده است. در واقع می‌توان گفت که باندینی، خود شخصیت فانته است که به خاطر پدر قمارباز و دائم‌الخمرش و با رویای نویسندگی، قدم به لس‌آنجلس می‌گذارد. فانته از نخستین کسانی بود که شرایط دشوار و طاقت‌فرسای نویسندگان ساکن لس‌آنجلس را روی کاغذ آورد و توانست با قلم جادویی‌اش، بر نویسندگان مطرحی چون بوکوفسکی و جک کراوک، تأثیر به سزایی بگذارد.

فانته، ابتدا «جادۀ لس‌آنجلس» را نوشت که تا دو سال پس از مرگش منتشر نشد و به همین دلیل است که به او لقب جواهر گمشدۀ ادبیات آمریکا راداده‌اند.

در کشور ما،روایت زندگی آرتورو، در چهار جلد و به این ترتیب طی سال‌های اخیر توسط محمدرضا شکاری ترجمه و در نشر افق منتشر شده‌اند: «تا بهار صبر کن، باندینی»،«جاده لس‌آنجلس»، از غبار بپرس» و «رویاهای بانکرهیل».

درست است که هر چهار کتاب، قهرمان واحدی دارند اما تفاوت‌های زیادی در زمینه‌های مختلف دارند و رمان ادامه‌دار، محسوب نمی‌شوند.

آرتورو، شخصیت امیدوار و مبارز و گاه خیال‌پرداز و دوست‌داشتنی ست که کمتر کسی را می‌توان یافت که از خواندن فراز و نشیب‌های زندگی‌اش، غرق در لذت نشود و با او ارتباط برقرار نکند؛ بخصوص یک مخاطب شیفتۀ نویسندگی و ادبیات.

جان فانته، خود تا آن جا به نویسندگی علاقه‌مند بود که تا آخرین لحظات عمر و اوج گرفتن بیماری‌اش به نوشتن ادامه داد و آخرین رمانش را در بستر بیماری به همسرش دیکته کرد.

دوست دارم در پایان یادداشتم از چارلز بوکوفسکی تشکر کنم که به طور اتفاقی در کتابخانۀ عمومی لس‌آنجلس، کتاب جان فانته را از قفسه برداشت و به یکی از مریدانش تبدیل شد و شهرت و محبوبیت او را دوباره زنده کرد.

بهار جاودانه

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

روز نو، فصل نو، سال نو، نوروز نو، جنب‌وجوش تازه، هفت‌سین‌های هزار شکل. بهار یک شوق تازه پر از رنگ و عطر پر از سرزندگی پر از لطافت آرام و خرامان می‌آید تا چشم‌ها و دل‌هایمان را از محبتش افزون کند. هرچقدر دلگیر باشی، هرچقدر غصه‌دار باشی، هرچقدر دل‌شکسته باشی، دیدن سرسبزی و طراوتش رنگ و لعاب دلنشینش بوی سنبل‌هایی که فضا را پر کرده، شیطنت پرندگانش، نم بارانش صدای چهچه بلبلانش، هوای دم‌دمی‌مزاجش، بوی درختان کاج و سروش درختان بهارنارنجی که عطرشان مستت می‌کند.

مگر می‌شود با این همه زیبایی حال دلمان خوب نشود و زندگی با تمام سختی‌های ریز و درستش برایمان قابل تحمل‌تر نشود...فصل‌ها که عوض می‌شوند انگار طبیعت پوست‌اندازی می‌کند. از فصلی به فصلی پر می‌شود از هزاران تغییر جورواجور. در این جهان هر چیزی هم که عوض بشود ساخته یا نابود بشود تنها موردی که همیشه سر جایش می‌ماند تغییر فصل‌هاست تا یادمان نبرد که قدرتی فراتر از ما بر جهان حاکم است تا کمی از خودخواهی و تکبرمان کم کند. ای کاش غصه‌هایمان هم با تغییر فصل از بین می‌رفتند شسته می‌شدند و از دلمان رخت برمی‌بستند اما زندگی همیشه با سورپرایزهایش به دادمان می‌رسد با لوندی کاری می‌کند که تحملمان بالا برود به غم‌هایمان بگوییم ما قوی‌تر از شماییم و خوشا به حال آنان که دل‌هایشان همیشه‌بهاری است. با مهربانی‌شان و دل پاک و سخاوت بی‌حدشان آن‌قدر دل‌نازک‌اند که با دیدن مشکلات دیگران شانه بالا نمی‌اندازند و راهشان را بکشند و بروند. می‌مانند و کمک می‌کند هر کاری هرچقدر هم ناچیز که در توانشان باشد برای هم‌نوعشان انجام می‌دهند. بهار می‌تواند در قلب‌هایمان جاودانه بماند عین چهار فصل مهمان وجودمان بشود فقط باید بخواهیم مهربانی و بخشش بشود، خون درون رگ‌هایمان بشویم آن بهاری که جهان را جای بهتری برای زندگی‌هایمان کند.

می‌گردیم دنبال بهار...

وحید قرایی
وحید قرایی

هرجور بخوای به ماجرا نگاه کنی، نوروز و عید شکل و شمایل خاص خودش رو داره... یعنی با وجود همه درگیری، فشار و مشکلات و روزمرگی‌هایی که هست یه دفعه ته زمستون، نوروز یه سری تکون می‌ده که «آره... دوباره من دارم میام» مث اومدن یه مهمون عزیز، مث یه نسیم خنک یهویی وسط داغی تابستون یا وقتی که یه دفعه گذرت میفته به یه گل‌فروشی بزرگ و عطر گل و گیاها تو رو از همه فکرایی که توی سرت هست میاره بیرون... قدیما عید واسه ما اون تعطیلی و بی‌خیالی سیزده چهارده روزه بود... مهمونی‌های پر از بچه که کلی همبازی واست جور می‌کرد، خرید ماهی قرمز و سبز کردن سبزه و رنگ کردن تخم‌مرغ، پهن کردن هفت‌سین و شوق پوشیدن لباسای نو... اون اسکناسای تا نخورده که شاید پول زیادی نمی‌شد ولی چون عیدی بود، کلی پُزش رو می‌دادیم و فکر می‌کردیم که چی می تونیم با اون بخریم... همیشه فکر می‌کردم لحظه سال‌تحویل داره یه اتفاق خیلی بزرگ و خارق‌العاده میفته که باید با تمام وجود حسش کنم... انگار الان داریم دنبال همون عید و بهارها می‌گردیم...

حالا هم وقتی که فکرم مشغول هزار داستان و ماجرای زندگی و مملکت هست دیدن یهویی اون مرد جوون و مهربونِ پارک مادر که توی چرخ‌دستی، گلدونای گل رو برای کاشتن می‌بره کلی حس خوب بهم میده و یه تلنگر می‌زنه که ببین هوا چقدر عوض شده... ببین گلارو، درختارو، جوونه‌ها رو... ببین امید روییدن رو...تغییر رو... یه کم از فکر همه چیزایی که وجودت رو پر کرده بیا بیرون و عمیق‌تر نفس بکش...انگار بهار اومده...